محل تبلیغات شما

امروز گذشته ام را مرور کردم، گذشته ای پراز خالی، پر از یأس، پر از خشم، پر از کینه و درونم گویی به اسارت چیزی شبیهباتلاق گرفتار بود.

دایرهارتباطاتم نیز به گونه ای بود که به این اسارتِ نامرئی دامن می زد.

صدایی گنگ و دهشتناک در سرم می پیچید و به بدترین شکل ممکنمحاکمه ام می کرد. هر روز و هر ثانیه خودم را بخاطر شوم ترین انتخاب زندگی امسرزنش که نه، مجازات می کردم. کور شده بودم، بیماری همسرم اجازه دیدن هزار خوبیاو را از من گرفته بود

با حالی خراب، آینده را کابوس وار دوره می کردم و مدام نگاهمبه سرنوشت مبهم کودکم گره می خورد. کودکی که زیر بار توهین ها و سرزنش های مننسبت به پدرش؛ هر روز و هر روز بی اعتمادتر می شد.

تنها و درمانده هر روز خیابان های شهر را دوره می کردم و هرشب ناامید تر از شب قبل در آرزوی معجزه ای، خواب را با کابوس هایش در آغوش می کشیدم.

پس از پیچ و خم‌های بسیار زندگی، بهگذرگاه کنگره رسیده بودیم؛ راهی ناشناخته و همچنان بیم آینده؛ تمام امیدم یادخداوندی بود که از تمام گذشته ام برایم مانده بود.

ترسی ناشناخته وجودم را در بر گرفته بود "اگر به نتیجهنرسیم چه می شود" می خواستم آخرین راه را هم امتحان کنم.

اوایل فقط می آمدم تا مطمئن شوم همسرم که دیگرمسافر خطابش می کردم، از بند مواد رها شود، غافل از اینکه خود نیز در اعماق تاریکیام.

او راه خود را می رفت و به هر ریسمانی چنگ می زد تا از بند اعتیادرها شود و من به عنوان نظاره گر و کنترل کننده در این مسیر همراهش بودم. فراز وفرودی بود؛ بی بدیل آمدیم، رفتیم، نوشتیم، گوش دادیم و تا بالاخره آن روزرسید.

با لطف خدا و یاری راهنمایان به پایان سفر اول رسیدیم؛ پایانیکه شروع راه جدیدی برای ساخته شدن بود.


بارها بارها پیام سفر دوم را با خود مرور کردم:

"همسفر، از بندی که آزاد شده ای تو را سرمست نگرداندو برای اینکه بدانی، سفر دوم به مراتب هم سخت و هم سهل است. دستهایت را به نشان پیچش در هم و به سوی آسمان نگهدار و تا آنچهدریافت ننموده ای از ادامه باز نایست و بدان همسفران در آن مکان لامکان تو را یاریخواهند نمود."

مسافرم به رهایی رسید اما من میان انبوهی از خاطرات گذشته دستو پا می زدم، دایره ارتباطاتم محدود شده بود و احساس تنهایی آزارم می داد. هزارانچرا در ذهنم پرسه می زد و هنوز نمی دانستم که اول باید "ندانی را بدانم".

بارها و بارها خودم را دوره کردم، از اینکه با خودِ واقعی امروبرو شوم وحشت داشتم. آرامش برایم هنوز واژه ای بود بیگانه؛ می خواستم به آنبرسم اما نمی دانستم از کجا و چگونه؟

آیا واقعا حضور من در کنگره به واسطه ی رهایی همسرم بود؟ آیادیگر کاری با من نیست؟ آیا کار من در کنگره تمام شد؟

این سوالات مرا بر آن داشت که پاسخی در خور بیابم. در پیپاسخ آمدم و دانستم هیچ نمی دانم، پس ماندم تا بدانم.

این بار فقط برای خودم آمدم و با تمام توان در جایی که برایممأوای عشق بود و آرامش؛ خدمت را پیشه ای کردم برای دریافت آموزش.

با حرکت من؛ مسافرم نیز با اعتماد بیشتری به راهش ادامه میدهد. تازه به معنای این جمله پی برده ام که مسافر و همسفر دو بال یک پرنده اند ونبود هر کدام تعادل پرواز را خواهد گرفت .

و در آخر؛ همه ما در کنگره، مسافران یک سفریم و بِسان همسفر، شانه به شانه هم، راهرسیدن به رهایی، به خود و درنهایت به عشق را می پیماییم و چون پرنده ای که برایپرواز هر دو بال را می خواهد به هم نیازمندیم.


نویسنده: همسفر الناز؛ لژیون ششم

 

تجربه استفاده از D.sap

یازدهمین جلسه از دور چهاردهم با استادی خانم زهرا

روش حل مشکلات، دلنوشته همسفر مریم

ای ,ام ,هم ,روز ,تمام ,کنگره ,هر روز ,پر از ,و هر ,می زد ,در کنگره

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان بازی گوشی و کامپیوتر كلبــــــه عــــــشق مطالب اینترنتی انتشارات شمیم مهر و اندیشه enpeamesgest قفسه‌: نقد و نگاه من به کتاب‌هایی که خوانده‌ام Qafase.IR Carolyn's notes ماشین آلات چسب ریزی - پارس اتوماسیون Lawrence's page گفتگویی با خویشتن